به هر محفل بهشتی روی من منزل کجا گیرد؟


که از رضوان بهشت جاودان را رو نما گیرد

زشرم جلوه مستانه او سرو پا در گل


زطوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد

سر خورشید را چون صبح بیند در کنار خود


زروی صدق اگر دامان شب دست دعا گیرد

مده تن در گرفتن گر دل آزاده می خواهی


که در ششدر فتد جسمی که نقش بوریا گیرد

ندارد چشم احسان از خسیسان همت قانع


محال است استخوان را از دهان سگ هما گیرد

نهال دستگیری، دستگیری بار می آرد


نماند بر زمین هر کس که کوری را عصا گیرد

تمنای ترحم دارم از شمع جهانسوزی


که از خاکستر پروانه رخسارش جلا گیرد

زهر بیدل نیاید غوطه در دریای خون خوردن


که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گیرد؟

چو خورشید درخشان در زوال خویش می کوشد


بلند اقبال چون از زیردستان سایه وا گیرد

نیندازد زنخوت سایه بر روی زمین صائب


نهال سرکش او در دل هر کس که جا گیرد